شهید جمشید گنجگاهی

شهید جمشید گنجگاهی

جمشید گنجگاهی –مشهور به حسین گنجگاهی– فرزند احد گنجگاهی و یوکبت اسدیان، در۱۰ تیر ۱۳۳۸ در اردبیل متولد شد. ۱ پدرش کله پز بود. دوران ابتدایی را در مدرسه دیباج،‌در سالهای ۱۳۵۰–۱۳۴۵ودوران راهنمایی و دبیرستان را به ترتیب در مدارس جهان علوم (۱۳۵۳ – ۱۳۵۰) و صفوی (مدرس فعلی) در سالهای ۱۳۵۷– ۱۳۵۳ به پایان رساند و دیپلم ریاضی گرفت.
به مطالعه علاقه زیادی داشت و هر گاه پولی به دست می آورد کتاب می خرید و مطالعه می کرد. در ایام تحصیل، در اداره مغازه به پدرش کمک می کرد. حسن خلق او سبب شده بود که همه دوستان و فامیل او را دوست داشته و به او علاقه مند باشند. وی عموی فلجی داشت که هر هفته یا دوهفته یک بار او را با چرخ دستی به حمام می برد. اما در زمستان که برف می آمد و دیگر نمی توانست از چرخ دستی استفاده کند ،‌او را به کول می گرفت و به حمام می برد. روزی سر عمویش را با تیغ اصلاح می کرد که خراشی به سرش وارد آورد. به قدری از این موضوع ناراحت شد که مرتب روی دست خود می زد و نگران بود به طوری که عموی بیمار به زبان آمده و گفت: «عزیزم این قدر ناراحت نباش . من که برای شما تا این حد مشکلات به وجود  آورده ام و شما را اذیت می کنم چرا خودت را برای یک خراش کوچک ناراحت می کنی. ناراحت نباش اشکالی ندارد.» ۲
با شروع انقلاب اسلامی ،‌روی دیوار ها شعار می نوشت و اعلامیه های حضرت امام را پخش می کرد و در تظاهرات با جدیت تمام شرکت می کرد. در زمان انقلاب در روز ۲۳ بهمن ۱۳۵۷ وقتی مردم برای تظاهرات و راهپیمایی به خیابانها آمده بودند به کلانتری شهر حمله کرده و پاسبانی را با کلنگ کشتند. جمشید تا چند روز از این موضوع و صحنه ناراحت و نگران بود.
بعد از پیروزی انقلاب برای بچه های محل کتاب خانه ای دایر کرد و به آموزش قرآن و احکام پرداخت. به مسائل سیاسی روز و انقلاب احاطه و آشنایی کامل داشت و پیروی از حضرت امام (قدس) را بر خود واجب می دانست و در وجود امام محو شده بود. تقیّد خاصی به انجام فرائض داشت و از صمیم قلب آنها را انجام می داد. هر هفته یک یا دو روز را روزه می گرفت ،‌به نماز اول وقت و جماعت مقید بود . بیشتر وقت خود را در مسجد می گذراند و گاهی اذان می گفت و قرآن را با ترتیل و صدای خوشی می خواند. مطالعات مذهبی عمیقی داشت. از بی نظمی متنفر بود و اجازه سخن چینی به کسی نمی داد . وقتی غیبیت کسی به میان می آمد به بهانه ای مجلس را ترک می کرد. ۳ به اشعار حافظ و سعدی و نوشتن داستان برای کودکان علاقه بسیار داشت.

با شروع جنگ تحمیلی علی رغم میل خانواده که نمی خواستند جمشید به خاطر بروز جنگ به خدمت سربازی برود‌، زمانی که پدرش به علت بیماری در بیمارستان بستری بود، ‌خود را به نظام وظیفه معرفی کرد و دوره سربازی را در تیپ زنجان در منطقه کردستان گذراند. تنها بیست روز پس از اتمام خدمت سربازی به عضویت سپاه پاسداران آمد.
با بازگشایی دانشگاهها –پس از انقلاب فرهنگی– در اولین کنکور بعد از انقلاب شرکت کرد و در رشته مهندسی برق دانشگاه شیراز پذیرفته شد. اما در دانشگاه حضور نیافت. او در سپاه اردبیل ابتدا مسئول تیم ارزیابی پادگان آموزشی سید الشهدا (ع) خاصبان و مربی آموزشهای رزمی و مسئول ارزشیابی و تحقیقاتی و ارزیابی کل در سازمانهای رزمی و همین طور مسئول ارزیابی منطقه پنج کشوری – آذربایجان شرقی، آذربایجان غربی، اردبیل و زنجان – بود . پس از اعزام به جبهه به عنوان مسئول سازماندهی و ارزشیابی لشکر ۳۱ عاشورا و سپس به عنوان مسئول پرسنلی لشکر مذبور مشغول به کار شد. پس از مدتی به دنبال اسرار زیاد برای حضور در جبهه به معاونت گردان ابوالفضل (ع) منصوب شد و از این زمان به بعد، ‌به طور مستقیم در عملیات های خط مقدم جبهه حضور می یافت. او به قدری از این ماجرا شاد شد و خوشحال بود که مرتب ابیات زیر را با  خود زمزمه می کرد:
بعد از این روی من و آینه وصف جمال
که در آنجا خبر از جلوه ذاتم دادند
من اگر کامروا گشتم و خوشدل نه عجب
مستحق بودم و اینها به ذکاتم دادند
جمشید به خاطر حضور دائمی در جبهه از پذیرش ازدواج امتناع می کرد ،‌اما خانواده اش علی رغم میل باتنی او وی را وادار به پذیرش ازدواج کردند. هر وقت راجع با ازدواج با او صحبت  می شد، می گفت: «من با جبهه ازدواج کرده ام.» با این وجود در سن ۲۵ سالگی با خانم رقیه ننکرانی، پیمان زنا شویی بست و مدتی کوتاه پس از ازدواج بلا فاصله به جبهه رفت. ۴
محسن ایران زاد – یکی از دوستانش – می گوید: «جمشید وقتی در واحد پرسنلی مشغول بود، ‌روزی به او گفتم شما با این قد بلند و رشید می بایست در جبهه باشید. جمشید گفت: «برادر ایران زاد،‌ درست می فرمایید. مرا چرا در این جا نگه داشته اید؟ چندین بار با خود شما و برادر امین شریعتی (فرمانده لشکر) صحبت کرده ام که  خسته شده ام، ‌اجازه بدهید تا در یگان رزمی مشغول کار شوم.» اما تا زمانی که مهدی باکری فرمانده لشکر ۳۱ عاشورا را به عهده داشت به تقاضای گنجگاهی برای اعزام واحد های رزمی، پاسخ نمی داد و حضور او را در واحد پرسنلی ضرورت می دانست. اما پس از آن به دنبال اصرار و پافشاری جمشید،‌ فرمانده جدید لشکر، او را به معاونت گردان حضرت ابوالفضل (ع) منصوب کرد.» ۵
از آن پس، جمشید به طور دائم در جبهه ها حضور داشت. در جریان عملیات بدر، هواپیماهای عراقی مقر گردان حضرت ابوالفضل (ع) و بعضی از واحد ها ی دیگر را بمباران کردند در نتیجه آن عده ای از نیروهای گردان مجروح شدند و عده ای نیز در آتش سوختند. در این زمان جمشید خود را به آب و آتش می زد. اول سراغ مجروحین رفت و بعد از آن اتوبوسهای حامل نیروهای گردان را که آتش گرفته بودند و بقیه را که هنوز از طرف هواپیماهای عراقی تهدید می شدند از آتش سوزی نجات داد.۶ او عاشق جبهه بود و آن را ترک نمی کرد. ۷ روزی خبر دادند خواهرش فوت کرده است. جمشید با گرفتن بیست روز مرخصی به شهرستان رفت؛ ولی به محض پایان مهلت مرخصی با چهره ای بشاش و متبسم خود را به منطقه رساند. ۸
جمشید اوقات فراقت خود را با مطالعه و تدریس قرآن به نیروهای تحت امر می گزراند و گاهی در گردانها با به راه انداختن مسابقه فوتبال، روحیه و نشاط نیروها را افزایش می داد. ۹ رضاچهره برقی در بیان خاطره ای می گوید: «جمشید هر وقت از جبهه بر می گشت گاهی اوقات برای بازی فوتبال به بیرون شهر می رفتیم. روزی که بازی مهیج و جذاب بود موقع اذان مغرب رسید و آفتاب در حال غروب کردن بود. اصرار کرد که چون وقت نماز جماعت است باید برویم  هرچه اصرار کردیم بازی تیم را نیمه تمام گذاشت و از همه خدا حافظی کرد و رفت.»۱۰
وی اعتقاد عمیقی نسبت به ادعیه ائمه (ع) داشت به طوری که وقتی از نیروهای گردان می آمدند و مشکلی را مطرح می کردند، می گفت برویم فلان دعا را در صفحه فلان مفاتیح الجنان پیدا کنید و بخوانید. ان شاالله مشکلتان برطرف خواهد شد. ۱۱
در استفاده از بیت المال، بسیار دقیق بود و در مشکلات شخصی هیچ گاه جانب احتیاط را رها نمی کرد. از جمله شبی برای انجام کارهای اداری به اردبیل آمد. مادش به شدت مریض بود. از همسایه ماشین به امانت گرفت و مادرش را به دکتر برد. وقتی صبح شد خانواده اش دیدند پیکان سفیدی مقابل خانه ،‌متوقف است. ماجرا را جویا شدند. جمشید جواب داد: «ماشین، مال بیت المال است و من با آن به اردبیل آمده ام تا کارهای دولتی را انجام بدهم. مگر نمی بینید برای سر زدن به اقوام با دوچرخه می روم.» ۱۲
خواست و آرزوی جمشید، شهادت در راه خدا بود. ۱۳
پدرش می گوید: «جمشید، روزی از جبهه به خانه آمده بود و مادرش در حال نماز و دعا بود. جمشید به مادرش گفت: «خانم دهاتی، دعا کن به آرزویم برسم.»  مادرش می گوید فکر کردم چیزی می خواهد. دستها را برای دعا بالا بردم بعد جمشید گفت: «حالا به آرزویم رسیدم . آرزوی من  شهادت بود.» ۱۴
علی مکارمی در باره شهادت خواهی جمشید می گوید: «‌یک شب مادرم نان می پخت و عادت داشتیم در چنین مواقعی برای خوردن نان تازه تنوری به خانه همدیگر برویم. ساعت نه شب بود از خانه بیرون زدیم. جمشید گفت : «دلم خیلی گرفته .» از هر دری با او سخن گفتم ولی او خاموش بود. هوا  کاملاً  مهتابی بود و به سوی بیرون شهر راه افتادیم. آن روز ها قبرستان «بهشت فاطمه» را حصار کشی نکرده بودند. مسیر ما از داخل قبرستان افتاد . وقتی از کنار قبر شهید محمد رضا رحیمی می گذشتیم: گفت: «محمد این مهتاب امشب بر سر من و بر سر قبر تو می تابد و فردا بر سر قبر هردوی ما خواهد تابید» به کنار رودخانه بالغلو رسیدیم و در کناری نشستیم و او غرق تماشای تصویر ماه در آب رودخانه بود و با خود دعای کمیل را زمزمه می کرد.» ۱۵
با آغاز عملیات والفجر ۸ گردان ابوالفضل (ع) مأموریت داشت تا خود را به جاده فاو – ام القصر برساند. اما در مسیر حرکت دشمن بالگرد به آن حمله کرد که درنتیجه جمشید گنجگاهی، فرمانده گردان ،‌از ناحیه کتف زخمی شد . اما او با هدایت نیروهایش سینه خیز خود را به اتوبان فاو – بصره رساند. ۱۶ و در حالی که دستش را روی جاده فاو – ام القصر نهاده بود بر اثر خونریزی و اصابت ترکش خمپاره و سوختگی شدید در ۲۵ بهمن ۱۳۶۴ به شهادت رسید. ۱۷ در بخشی از وصیت نامه او آمده است: «یا اباعبدالله انی سلمّ و حرب لمن حاربک. چه زیبا و نکوست پیمان و عهدی که بر خوردار از چنین روح وسیعی که هم مبین «رحماء بینهم و اشداء علی الکفار » می باشد بی شک حصول چنین پیمانی مستلزم استقامت ،‌ایثار و شهادت است. چه بسا اینکه مولا حسین (ع) با چنین آرمان و ویژگی وارد میدان کار زار شد… پس ای خدای مهربان «الهم اجعل محیای محیا محمد و آل محمد مماتی و ممات و آل محمد» بدانید دنیا و آنچه را در بردارد همه واهی و پوچ و عبث است. دنیا سر آغازی است برای زندگی جاوید، منزلی است از برای جلای قلب و تهذیب نفس و کسب صفات ملکوتی و از همه بالا تر ادای تکلیف الهی از برای رضا و نهایت قرب… خدایا یقین دارم که اگر وجودمان تکه تکه شود و هر کدام تا شامگاهان تو را سپاس و ثنا گوییم باز نمی تواند شکر یک لحظه شرکت در جهاد فی سبیل الله را به جا بیاورند.»